موضوع انشا : چپ دست ها
تو،انگشت های استخوانی خیلی لاغرت را که کمی چروک داشت،دور فنجان اول قهوه ات حلقه می کردی و به انگشت های من که خاکسترِ توی زیرسیگاری را پخش می کردند زل می زدی. بعد من آرام با چشم هایم از سرانگشت ها تا مچ دستت راه می روم .
کوله ام را می گذارم روی گودی ای که در امتداد انگشت شستت است. نفسی می کشم و سرم را می گذارم روی زمین دستت و به سقف کافه خیره می شوم. بوی قهوه تمام محیط دورم را گرفته است.بعد خاکسترِانگشت هایم را می تکانم و تکه ای از کیکِ روی میز را با انگشت هام بغل می کنم و هولش می دهم توی دهانم.کوله ام را برمی دارم و خاک روی لباسم را می تکانم. می روم جلو.کمی سریع تر .
پیراهن چهارخانه ی سرمه ای ات را پوشیده ای و آستینش را تا آرنج تا زده ای . پایم را از روی تای آستینت بلند می کنم و سرپیچ آرنجت می ایستم و به بلندای بازوت نگاه می کنم. طنابی را از کوله در می آورم و روی بازویت جاگیرش می کنم و شروع می کنم به بالا رفتن از آن.میانِ راهِ بازوی تو صدایی طنین می اندازد که همان جا معلق میان زمین و هوا می ایستم .دلم می خواهد توی خودم مچاله شوم و با آن صدا یکی.دلم می خواهد لابه لای نت موسیقیِ جاری در راهِ بازوهات محو شوم.منظم و ساده است اما انگار توی رگ هام جریان دارد .با آن به اندازه ی تصویرم در آینه آشنایم .آشنا بوده ام . بر می گردم .تمام روزهای عمرم را بر می گردم . مچاله می شوم در دلِ مادرم . همان جا , در مختصاتی که هنوز به ثبت هیچ قطب نمایی نرسیده است فکر می کنم چه قدر در من بوده ای ...
نگاه می کنم به قله ی شانه هات . راه زیادی نمانده است . صدای قلبت را می بوسم و راه می افتم...
فکر می کنم به قله ات که رسیدم می توانم خدای توی رگ گردنت را بغل کنم. می توانم دست هایم را کمی دراز کنم و از کندوی لبت عسل بدزدم . بعد زیر سایه ی چانه به گردنت تکیه بدهم و از آن سیب گلویت را بچینم و با همچنین غنیمت نابی هبوط کنم ...
نوک انگشت هام می خورد به قله ی شانه ات و پایم می لغزد . نگاهم را می دوزم به بهشتی که نصیب هرکسی نمی شود و از همان جا پرت می شوم پایین .
قبل از آن که انعام گارسون را بدهی ،کتت را از پشتیِ صندلی برداری و مرا برای همیشه به خدا بسپاری با سر می افتم روی زمین .
و همه جا می شود دست هات .
زمین ،دست هات
آسمان ، دست هات
راست ، دست هات
چپ، دست ها ...